What a wanderer could wonder about...

Thursday, November 30, 2006

Blue, Gray, Black

That is the name of a Persian poem by Hamid Mosaddegh. I simply love this poem, both the prologue and the main part. Here are some parts of it:


...
باز کن پنجره را
من تورا خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
...
...
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در تو این قصه پرهیز که چه؟
در من این شعله عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سينه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از اين آینه بزدای غبار
آشيان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار که دستان من آن
اعتمادی که دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گويم، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستنها، په خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند.

1 comment:

Anonymous said...

Very nice poem
Write more...


Be happy & success